عکس کیک بستنی
مامان ارسلان
۱۵
۳۲۵

کیک بستنی

۲ روز پیش
سرگذشت ۵ قسمت چهاردهم
گفت مادر خدابیامرزت...اگه الان زنده بود برات استین بالا میزد وبرات ی زن میگرفت....حالام دیر نشده من کارناتموم مادرتو میخوام کامل کنم برات...اول توبعدم کیوان ان شاالله...برای اونم ی فکرای دارم....
خودت میدونی که تا مادرت بودحمدیه روخیلی دوست داشت...همیشه هم میگفت حمدیه عروسمه...
راستش دایی واسه حمدیه ی خواستگار اومده.طرف تاجره وچندتا خونه وکارخونه وشرکت داره.دستش به دهنش میرسه...  دخترمو دیده وپسندیده...حمدیه راستش دلش راصی به این وصلت نیست...
سرمو زیرانداخته بودم...ته دلم همیشه به حمدیه علاقه داشتم.اما فکرنمیکردم به این زودی براش خواستگاربیاد....
گفتم راستش من اول باید کیوان روبه ی جای برسون که خیالم بابتش راحت باشه بعد خودم...
نمیتونم...
دایی وسط حرفم پرید وگفت دایی کیوانم باشما زندگی کنه ...شما که باهم عروسی کنین اونم کنارتون باشه ان شاالله نوبت اونم میشه...
دیگه برای تو دیر میشه دایی
گفتم من تازه ۲۲ سالمه...هنوز زوده...برام....
دایی حمید گفت دلت باکس دیگه ی هست ...
گفتم نه ... من اصلا وقت این کارو وفکر کردن به کسی ندارم...
خندید
هرچی گفتم دایی حرف خودشو زد ومنم که ازخدام بود قبول کردم.حمدیه خیلی خانم وبا وقاربود.زیبا و مهربون بود.برگشتیم خونه.با حمدیه کمی صحبت کردیم واونم جوابش مشخص بود.گفتم ولی باید با کیوان حرف بزنم و اونام قبول کردن.
شب کیوان اومد با دایی مشغول حرف زدن شدن.دایی حمید سر حرف روچرخوند وبه ازدواج من رسید.بهش
گفت  کیوان دایی.حمدیه وهیوا میخوان باهم ازدواج کنن...الان فقط عقدمیکنن و عروسی بعداز اتمام درس حمدیه تو مشکلی که نداری؟بعدشم بیا با هیوا وحمدیه زندگی کن تا دریت تموم شدخودم برات زن میگیرم...
کیوان اعصبانی شد و بدون حرف بلندشد رفت تواتاقش ودر رو بست...
دایی گفت چند روزبگذره راضی میشه

اما ته دلم میگفت راضی نمیشه.به حاجی هم چیزی نگفتم.قرار شد اخر هفته ی دیگه دایی حمیداینا بیان وماعقد کنیم وبریم روستا ی جشن کوجیک بگیریم وبعد عروسی بگیریم.
بعداز رفتن دایی اینا هروقت خواستم با کیوان حرف بزنم ازم فرار میکرد.رفتم دم دردانشگاه که ببینمش وباهاش حرف بزنم  اما بازم خودشو تو شلوغی های دانشگاه گم کرد ونشد حرف بزنیم...
دیگه ازم پول توجیبی هم نمیگرفت.باهم ناهار وشام وصبحانه هم نمیخوردیم...تنها بودم کلا توخونه
به حاجی گفتم میخوام ازدواج کنم حاجی خیلی خوشحال شد وبهم کلی تبریک گفت....نزدیک اومدن دایی اینا بود.خونه رومرتب کردم و دایی حمید اینا با دایی های دیگم اومدن.همشون خوشحال بودن از این وصلت.حمدیه هم خیلی ذوق داشت واز مراسم وچیزی های که آرزوشه حرف میزد...دلم کنارحمدیه واقعا خوش بود...
روز عقد قرار بود بریم محضر عقد کنیم وشبش دایی اینابرگردن ...کیوان تواتاقش بود اما بیرون نیومد.پشت درزدم گفتم من دارم میرم اما جوابمونداد...
رفتیم محضر...کنار حمدیه نشستم و...همه ساکت نشسته بودن...منتظر شروع شدن خطبه بودن...
دایی حمید وحاجی نزدیک من نشسته بودن.انگشتر مادرمم همرام اوردم.که عنوان هدیه بدم حمدیه...
توی دلم میگفتم کاش مادرمم بود...پدرمم بود.کژال خواهر عزیزمم بود...اما نبودن.دلم گرفت.....
خطبه شروع شد...
کیوان سر رسید...تا اومد بلند شدم.گفتم
ممنون که اومدی داداش...بیا ...بیا اینجا بشین...
گفت بیا باهات حرف دارم...
رفتیم توی یکی از اتاقهای دیگه محضر حرف بزنیم...
کیوان یکم دست دست کرد و گفت باید بین من و حمدیه یکی روانتخاب کنی...یامن یا حمدیه...
دهنم باز موند که چی بگم...
گفتم کیوان این چه حرفیه ...حمدیه که غریبه نیست...دختر داییته...کنارهم بزرگ شدیم...
گفت مشکل سرهمینه که کنارهم بزرگ شدیم...حمدیه برامون مثل خواهربوده...بعدحالا بیاد زن توبشه...توباید باکسی ازدواج کنی که درشان خودت وفرهنگ خودمون باشه ...
گفتم کدوم فرهنگ همه ی ما مال ی روستا وی خاکیم ...
گفت من نمیدونم ...هرکسی جز حمدیه...اون نه...
اگه اون باشه من دیگه نیستم...
گفتم یعنی چی که نیستی...
گفت یعنی من میرم از اون خونه...

بین دوراهی گیر کردم...کیوان یا اینده م با حمدیه...

کیوان گفت من نمیدونم ...من دارم میرم ...من راصی نیستم باحمدیه ازدواج کنی...اگه خودت میخوای برو ...برو اونجا بشین وبگو بله اونم بگه بله...ولی من دیگه قبلش رفتم...
از اتاق زد بیرون...
چند لحظه موندم...نمیدونستم چی بگم وچیکارکنم...

رفتم کنار حمدیه نشستم.عاقد اومد ادامه ی خطبه روبخونه که گفتم ...صبر کنین...من نظرم عوض شده...عقدی درکار نیست...روبه حمدیه کردم وگفتم
منو ببخش...
از محضر زدم بیرون...
پیاده خیابونهارو راه رفتم راه رفتم...کلافه بودم...واقعا من باخودموچیکار کردم...الان بخاطر برادرم از دختری که میخواستم ایندمو باهاش بسازم گذشتم...

اخر شب ر فتم خونه.دایی اینا قبل از من رفته بودن...رفتم دراتاق کیوان روباز کردم.کیوان نبود.هیچ کدوم از وسایلش نبود.کمد رو بازکردم لباساش و وسایلش هیچ کدوم نبود...کجا رفته بود این پسر...

سردر گم بودم.زنگ در خونه روزدن.نگاهی به ساعت کردم از ۱۲ گدشته بود.رفتم در رو باز کردم حاجی بود.اومد داخل وگفت این چه کاری بود کردی ها...
حاجی رو اینقدر اعصبانی ندیده بودم.
کای حرف بهم زد وشاکی از کارمن بود.
حرفهای کیوان روبهش که  گفتم
گفت کجاست این پسره تا گوششو بگیرم...اخه کسی عقد برادرشو با این حرفا خراب میکنه ومراسموبهم میزنه...
گفتم نیست ...الان اومدم نیست اصلا...
حاجی هم نگران ونارحت دیگه ساکت شد

چندماهی از رفتن کیوان میگذشت.به هرکدوم از دوستاش میگفتم میگفتن خبرنداریم ازش.دایی بعد از پنج ماه اومد دیدنم...
ازش کلی معذرت خواهی کردم وسراغ حمدیه روگرفتم...گفت حالش خوبه روزای اول کمی ناراحت بود.اما بعدش حالش بهتره...
...